سیزیف



به صدای من گوش نکن موسیقی زرد داره
به قلب من دست نزن بیماری سرد داره
به روح من نزدیک نشو که سالهاست طرد شده
به مغز من دست نزن سرایت درد شده
و از همون دور به من حس ماورایی بده
از موجودی که جون داره به من یک تداعی بده
و مثل نقاشی به من خو کن از مجرای نگاه
که من حرکت نمی تونم از چارچوب قاب سیاه

تو باش ولی موازی باش، همراه ولی لمسم نکن
میل به ترکیب یا واکنش، یا هرچی می ترسم نکن
پی ام نگرد که گُم میشم، با من نخواب که کم میشم
ترکم نکن که میمیرم، بسامدهای بم میشم
به سایه ی من دست نزن، که طیفی از هوس داره
طبیعت بی تاب من، انقطاع نفس داره

به عطر من دست نزن، که تو سینه ات قفس داره
که استنشاق بوی تو، اتصال عبث داره
به صدای من گوش نکن موسیقی زرد داره
به قلب من دست نزن بیماری سرد داره
پی ام نگرد که گم میشم، با من نخواب که کم میشم
ترکم نکن که میمیرم، بسامدهای بم میشم
به سایه ی من دست نزن، که طیفی از هوس داره

طبیعت بی تاب من، انقطاع نفس داره


سلاخ ها بی توجه به دردها، به زندگی روزمره مشغولند. چشمشان به ساعت هاست. وظیفه ای جز رساندن زمان به ساعت رهایی ندارند. وقتی که زمان را سپری کردند، با خوشحالی و فیگور دکتری از ساختمان بیرون می زنند و سلاخ های دیگری جایگزینشان می شوند. برای آن ها، همه ما اشیایی فیزیکی هستیم که طبق قوانین و پروتکل های مشخصی باید با ما برخورد شود. نه نتیجه مهم است و نه چیز دیگری. طبق پروتکل وارد می شویم، طبق پروتکل با ما برخورد می کنند و طبق پروتکل بیرونمان می کنند. در این میان چه بر سر ما می آید و چه می شود، به درک!


دارم از سردرد می میرم

خواب چشمام رو خفه کرده، اما جنون بی خوابی گرفتم. دوباره درد. 

نمیدونم چیکار باید کنم. اینجا می نویسم که بلکه چندثانیه حواسم به چیز دیگه ای پرت بشه

ای کاش این بیخوابی، برادری به اسم فراموشی داشت

دیگه دارم همه چیز رو تار می بینم

چرا امشب تموم نمیشه

چرا خوابم نمی بره

دیگه هیچی نمی فهمم. درد و رنج مطلقه. و نا امیدی. از سرنوشتی که بهش دچار شدم.


ساعت چند لعنتی بود که بوی تهوع آور از خواب سبک و نایاب بیدارم کرد. عذاب در عذاب. بزرو از تخت پیزوری و بلند پایین اومدم، دم اتاق وایستادم، درست وسط راهرو، چند قدم عقب تر از اتاق من یک تیکه سیاه و شل بود. اونقدر بدبو و عجیب بود که نمیشد بهش گفت گه. حالم داشت بهم میخورد، مغزم از بو درد گرفته بود.
کدوم بدبختی بوده که نتونسته به اون دستشویی پر از عفونت لعنتبی برسه. و لعنت به این پرستارا و دکترا که از انجام وظیفه فقط قیافه گرفتن رو بلدن.
اینم از سحرگاه

به پاهاش نگاه می کنم و یادم میاد یه زمانی الهه زیبایی بود برام. شده بودن معیار زیبایی هر پایی. هر چقدر بهشون شبیه تر، زیبا تر. بعد از درک زیبایی پاهاش بود که کم کم متوجه شدم خودشم قشنگه.

تب و تابی که الان پس از گذشت سالها به چه سادگی فراموش شدن. فقط این پاها موندن. شاید اون موقع که داغ تر بودم میشد استفاده بیشتری کرد. الان سعی می کنم یادم بیارم چقدر برای لمس کردن این پاها اشتیاق داشتم. شاید دوباره معنی بده به روزهای تیره و تاری که هیچ معنی روشنی ندارن.



مردم برای زنده موندن چنگ و دندون می زنن. بدون اینکه حتی ذره ای فکر کنن این مقصد نهاییه.

اینقدر ترس برای چی؟ فقط می ترسن، هیچ کس فکر نمی کنه که بالاخره با این هیولا باید مواجه بشه.

و هیچ کس نمیدونه که چقدر این زندگی پوچ و بی معناست


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها